من همیشه ترجیح میدم نظارهگر یه ماجرا باشم تا یکی از فاعلین ماجرا. اینکه بشینم یه گوشه و به اطرافم نگاه کنم واسم لذتبخشتره تا درگیر بودن تو بطن داستان.
جزئی از محیط بودن نه صرفا یکی از عناصر فعال تو محیط بهم حس آرامش میده. حس خونه بودن.
خونهٔ اول_کلاسای ادبیات از جمله جاهاییه که حس میکنم تو خونهمم. چون ماها و ریاضیا ادغامیم، کلاس تو یکی از کلاسای طبقه پایین که به نسبت بزرگتره برگزار میشه. چهارشنبهها ساعت دو و نیم تا چهار. پردههای کلاس نمیتونن کامل پنجرههارو بپوشنن و نور میوفته رو نیمکتِ ما چهارتا که وسط کلاس نشستیم. رد نورو دنبال میکنم و میرسم به نیمکت جلویی. دختره موهاشو بافته و بافتش از مقنعهش زده بیرون. کش سرش آفتابگردونه.
دستمو میبرم سمت نور. به امید اینکه بتونم به سمت ورودی قلبم مایلش کنم. اما یکی از ریاضیا پا میشه و پرده رو میکشه.
من آفتابگردونهام.
دومی_آبان ماهه. دقیقتر هشت آبانه. نشستیم دور حوض وسط حیاط. صدام گرفته و حرف نمیزنم یا لاقل نمیتونم حرف بزنم. صدای باد میاد که میپیچه بین شاخههای درختای وسط مدرسه و صدای پرندهها و ماشینا که رد میشن. یه ربع دیگه زنگ میخوره. به من میگه حرف بزنم و من نمیتونم. چمنارو میکنم و تو دستم ریز ریز میکنم و به صدای شاخهها و باد گوش میدم. دستمو میگیره و میگه بگو.
من یکی از اون شاخههام.
سومی_شهریور ۹۷ـه. من تو ماشین بابام. اومدیم کپسول اکسیژن آقا رو پس بدیم به داروخانه. سعی میکنم به بیمارستان روبه رو نگاه نکنم. به خطای سفید وسط خیابون زل میزنم و چراغ قرمز. ماکان اشگواری تو گوشم داره میخونه ولی من عمیقا نمیفهمم چی میگه.
من اون خط سفید کف خیابونم که سیاه شده.
چهارمی_بازم شهریوره. اومدیم دریاچه. نامجو داره میخونه انی رایت دهری من هجرک القیامه. رو کشتی یا قایق یا هرچی انعکاس ساختمونای دور دریاچه یه جوری بود که یاد نیویورک میافتادی. ولی تهران بود. تو راه برگشت وقتی پشت ماشین دایی نشسته بودم یاد اون صحنهٔ The perks of being a wallflower افتادم. وقتی سم رفت پشت ماشین، وایساد و دستاشو باز کرد و خوند we can be heroes just for one day.
من نور زرد تیر چراغ برقم.
پنجمی_نمیدونم کیه. رو به روی مدرسهٔ ابتداییمم. مثل تمام وقتایی که استرس دارم یا دوز غمم رفته بالا حالت تهوع دارم. کنار جوب وایسادم. کنارم لوازم تحریریِ علی آقاس. همون که ازش نوک اتود پنج دهم و کلاسور و دفتر زبان و هزارتا کوفت دیگه میخریدم. من پاکت چیپس کف جوبم.
شیشمی_بازم آبانه. قبل اینکه اینترنت قطع بشه. برف میاد. میرم کلاس خالی تو راهرو. پنجرهشو باز میکنم. میزو میکشم جلوش و رو میز میشینم. شهر و مدرسهٔ میشه منظرهم. قشنگه. سفیده. صدای خندهٔ بچهها از پایین میاد. میبینمشون که دارن برفبازی میکنن. همه چی از این بالا قشنگتره. قشنگتر از همهٔ وقتایی که میاومدم و قایم میشدم و زل میزدم به بیرون. تو ذهنم snow waltz از Iday پخش میشه. فکر میکنم همه چی جادوییه.
من دونه برفیم که میشینه رو صورتاشون.
بازم هست از اینا. مثل اون روز آذر که روی جدولای کنار مدرسه منتظر سرویس نشسته بودیم داریوش گوش میدادیم و من و همسرویسیم همزمان برگشتیم به هم گفتیم سیگار داری؟ یا تمام وقتایی که سرم رو میزه و خوابم اما خواب نیستم دارم گوش میدم به همه. برای اینکه مجبور نباشم کنشی انجام بدم میگم خوابم. و هزارتا لحظهٔ دیگه.
انگار من تو جهان موازی کاغذای یه دفترم که داستان بقیه توشون نوشته میشن و اونا فقط ناظرن و بعداً تبدیل میشن به سند.