زری الیزابت

در جستجوی نیستی

من نمی‌دونم آدم‌های اطرافم چقدر از من متنفرن و چقدر می‌خوان که من نباشم، ولی اینو می‌دونم که من بیشتر از هرکسی از خودم متنفرم و دلم می‌خواد که معدوم بشم.
مطمئناً حجم نفرت از خودم حتی از ظرفِ حاوی مجموع نفرت اطرافیانم هم، سرازیر می‌شه.
حس می‌کنم خیلی حضور دارم و از این حضور پیوسته، کلافه‌م. تنها چیزی که می‌تونه آرومم کنه، نبودنه.
و کابوس بزرگم اینه که با مرگ هم این حضور، امتداد داشته باشه و من باز هم، باشم.
چیزی نیست که دوسش داشته باشم و مطمئن باشم که با رسیدن بهش عمیقاً خوشحال می‌شم. می‌دونم که حتی با رسیدن به بزرگ‌ترین آرزوهام هم، باز هم همین آدم مشمئز و منزجر کننده‌م.
تنها تصویری که اندکی می‌تونم بهش دلخوش کنم، موقعیت مکانی خونه‌ی جهانگیرِ جهان با من برقصه و یه گاو که باهاش حرف بزنم و گاو با اون قیافه‌‌ای که انگار کاملاً متوجه حرفای منه، سرشو تکون بده.



نمی‌دونم چقدر قراره این پست اینجا باشه یا حتی این وبلاگ چقدر قراره به حیاتش ادامه بده.
نمی‌تونم خودمو به نیستی برسونم و زورم فقط به نوشته‌ها و وبلاگ و آهنگ‌ها و وسایل موردعلاقه‌ی سابقم می‌رسه.

غم پهلوان است ای پری ۲

اخیراً یه آهنگ ایتالیایی کشف کردم که توش درباره‌ی شادی‌های رقیق که شاید در نگاه اول خیلی «شادی» به‌نظر نیان حرف می‌زنه. مثل صمیمی‌بودن بچه‌ها، جاری بودن آب رودخونه، چکه‌کردن بارون از پشت‌بوم،کم‌کردن نور اتاق برای آروم شدن، گذاشتن یه یادداشت تو کشو،کوبیده‌شدن موج‌ها به ساحل و منتظر طلوع بودن برای شروع کار*. 
تو اون اجرایی که من ویدئوشو دیدم، خواننده‌های این آهنگ که سال‌ها پیش یه زوج معروف بودن، به‌معنای واقعی کلمه شادن.
 لبخنداشون مثل چشماشون برق می‌زنه و تو حرکات ریتمیک بدنشون وقتی فریاد می‌زنن «هوایی را احساس کن که لبریز از پرتو گرم افتاب است» می‌شه شادی رو دید. 
 من حس می‌کنم که قرن‌های نوری از چنین شادی‌هایی دورم و اگه تا آخر عمرم هم سعی کنم که بهش برسم، نمی‌تونم. 
اما مسئله اینه که من هیچ علاقه‌ای به پا گذاشتن تو هیچ مسیر منتهی به شادی‌ ندارم. 
تا همین چند وقت پیش فکر می‌کردم که منم می‌تونم با دوییدن رو چمنای خیس، خوابیدن تو ساحل طوری که موج دریا بشه پتوی روم، خوردن یه بستنی کاملاً شکلاتی باهاش، بوکردن پودر وانیل،کشف‌ یه وبلاگ جدید و خوندن تمام آرشیوش یا یه آهنگ زیبا،نگاه به آسمون پنج صبح و نور شاد بشم. اما الان همه‌ی این‌ها یک مشت کلمات بی‌معنی و پوچه. 
من دلم می‌خواد تا آخر عمرم غمگین بمونم و انگار باز به اصالت غم رسیدم و انگار که بازم غم پهلوونه

گاهی اوقات فکر می‌کنم اگه از دانشگاهی که می‌خوام پذیرش بگیرم، خونه‌ی سفید نورگیرم رو داشته باشم، از لحاظ علمی به درجه‌ی مقبولی رسیده باشم، کتاب‌های زیادی به‌خصوص در زمینه‌ی تاریخ و اسطوره‌شناسی خونده باشم و به میزان قابل توجهی از خانواده‌م و الهه دور باشم، بازم غمگینم و این پتانسیلو دارم که کل داراییمو اگه انقدر زیاد باشه تقدیم موسسه‌ی اتانازی سوئیس کنم.
من حتی حس می‌کنم ترجیحم این باشه که یه عاشق غمگین مهجور باشم تا یا معشوق خوشحال.
انگار که غم خونه‌مه و من یه‌ گوشه‌ش مچاله نشستم و از پنجره غروب نارنجیو نگاه می‌کنم و به دستام کرم مرطوب‌کننده با عطر پرتقال و زنجبیل می‌زنم.

*متن آهنگ '‌Felicita

در راستای تلاش برای feeling infinte

تابستون پارسال همهٔ کتابای غیر درسیو بردم گذاشتم تو کمد اون یکی اتاق تا جا برای دوستان خیلی سبز، گاج، الگو، مهر و ماه و قلمچی باز بشه. امروز داشتم روی میزو خلوت می‌کردم. اون تقویم خرداد که نقاشی Irises ون گوگ بود رو از روش کندم و بردم بذارم پیش بقیهٔ ماها که بین صفحات کتاب The perks of being a wallflower  بودن و بعد خیلی تصادفی چشمم به نوشتهٔ پشت کتاب خورد و این بود:

I walk around the school hallways and look at the people. I look at the teachers and wonder why they're here. Not in a mean way. In a curious way. It's like looking at all the students and wondering who's had their heart broken that day... or wondering who did the heart breaking and wondering why. 

و چارلی خیلی بهتر از من تونسته دلیل اینکه چرا انقدر دلم برای چهارزانو نشستن رو صندلی‌های سبز راهرو یا حتی نشستن لبهٔ حوض وسط حیاط و نگاه‌کردن به دور و برم و توجه به انعکاس کف کفشام رو آب کم‌ عمق تو حوض رو توضیح بده. 
فکر کنم باید اینو بگم که در تلاشم تا پستای اینجا رو در تقلید نامه‌های چارلی برای همون دوست ناشناسش بنویسم و نمی‌دونم چقدر بتونم عملیش کنم و مایهٔ سرافکندگی چارلی نباشم.

یا یه دیوار تو یه جای شلوغ

من همیشه ترجیح می‌دم نظاره‌گر یه ماجرا باشم تا یکی از فاعلین ماجرا. اینکه بشینم یه گوشه و به اطرافم نگاه کنم واسم لذت‌بخش‌تره تا درگیر بودن تو بطن داستان. 
جزئی از محیط بودن نه صرفا یکی از عناصر فعال تو محیط بهم حس آرامش می‌ده. حس خونه بودن.

خونهٔ اول_کلاسای ادبیات از جمله‌ جاهاییه که حس می‌کنم تو خونه‌مم. چون ماها و ریاضیا ادغامیم، کلاس تو یکی از کلاسای طبقه پایین که به نسبت بزرگ‌تره برگزار می‌شه. چهارشنبه‌ها ساعت دو و نیم تا چهار. پرده‌های کلاس نمی‌تونن کامل پنجره‌هارو بپوشنن و نور میوفته رو نیمکتِ ما چهارتا که وسط کلاس نشستیم. رد نورو دنبال می‌کنم و می‌رسم به نیمکت جلویی. دختره موهاشو بافته و بافتش از مقنعه‌ش زده بیرون. کش سرش آفتاب‌گردونه. 
دستمو می‌برم سمت نور. به امید اینکه بتونم به سمت ورودی قلبم مایلش کنم. اما یکی از ریاضیا پا می‌شه و پرده رو می‌کشه. 
من آفتاب‌گردونه‌ام. 

دومی_آبان ماهه. دقیق‌تر هشت آبانه. نشستیم دور حوض وسط حیاط. صدام گرفته و حرف نمی‌زنم یا لاقل نمی‌تونم حرف بزنم. صدای باد میاد که می‌پیچه بین شاخه‌های درختای وسط مدرسه و صدای پرنده‌ها و ماشینا که رد می‌شن. یه ربع دیگه زنگ می‌خوره. به من می‌گه حرف بزنم و من نمی‌تونم. چمنارو می‌کنم و تو دستم ریز ریز می‌کنم و به صدای شاخه‌ها و باد گوش می‌دم. دستمو می‌گیره و می‌گه بگو.
من یکی از اون شاخه‌هام. 

سومی_شهریور ۹۷ـه. من تو ماشین بابام. اومدیم کپسول اکسیژن آقا رو پس بدیم به داروخانه. سعی می‌کنم به بیمارستان روبه رو نگاه نکنم. به خطای سفید وسط خیابون زل می‌زنم و چراغ قرمز. ماکان اشگواری تو گوشم داره می‌خونه ولی من عمیقا نمی‌فهمم چی می‌گه. 
من اون خط سفید کف خیابونم که سیاه شده. 

چهارمی_بازم شهریوره. اومدیم دریاچه. نامجو داره می‌خونه انی رایت دهری من هجرک القیامه. رو کشتی یا قایق یا هرچی انعکاس ساختمونای دور دریاچه یه جوری بود که یاد نیویورک می‌افتادی. ولی تهران بود. تو راه برگشت وقتی پشت ماشین دایی نشسته بودم یاد اون صحنهٔ The perks of being a wallflower افتادم. وقتی سم رفت پشت ماشین، وایساد و دستاشو باز کرد و خوند we can be heroes just for one day. 
من نور زرد تیر چراغ برقم. 

پنجمی_نمی‌دونم کیه. رو به روی مدرسهٔ ابتداییمم. مثل تمام وقتایی که استرس دارم یا دوز غمم رفته بالا حالت تهوع دارم. کنار جوب وایسادم. کنارم لوازم تحریریِ علی‌ آقاس. همون که ازش نوک اتود پنج دهم و کلاسور و دفتر زبان و هزارتا کوفت دیگه می‌خریدم. من پاکت چیپس کف جوبم. 

شیشمی_بازم آبانه. قبل اینکه اینترنت قطع بشه. برف میاد. می‌رم کلاس خالی تو راهرو. پنجره‌شو باز می‌کنم. میزو می‌کشم جلوش و رو میز می‌شینم. شهر و مدرسهٔ می‌شه منظره‌م. قشنگه. سفیده. صدای خندهٔ بچه‌ها از پایین میاد. می‌بینمشون که دارن برف‌بازی می‌کنن. همه چی از این بالا قشنگ‌تره. قشنگ‌تر از همهٔ وقتایی که می‌اومدم و قایم می‌شدم و زل می‌زدم به بیرون. تو ذهنم snow waltz از Iday پخش می‌شه. فکر می‌کنم همه چی جادوییه. 
من دونه برفیم که می‌شینه رو صورتاشون. 

بازم هست از اینا. مثل اون روز آذر که روی جدولای کنار مدرسه منتظر سرویس نشسته بودیم داریوش گوش می‌دادیم و من و هم‌سرویسیم همزمان برگشتیم به هم گفتیم سیگار داری؟ یا تمام وقتایی که سرم رو میزه و خوابم اما خواب نیستم دارم گوش می‌دم به همه. برای اینکه مجبور نباشم کنشی انجام بدم می‌گم خوابم. و هزارتا لحظهٔ دیگه. 

انگار من تو جهان موازی کاغذای یه دفترم که داستان بقیه توشون نوشته می‌شن و اونا فقط ناظرن و بعداً تبدیل می‌شن به سند.

And life doesn't stop for anybody

گفته بودم که اگه دیوانه ساز ماجرا خودش بود نمی دونم چیکار کنم. هنوزم نمی‌دونم. و نخواهم دونست. 
عمیق‌ترین رابطه‌ای که تا حالا تجربه کرده بودم اواسط آبان ۹۸ خراب شد. 
نمی دونم ۱۵ آبان بود یا ۱۲. یه روزی از همین روزا. که من مجبور شدم شالگردنی که با هم بافته بودیمو بشکافم. شالگردنی که کامواشو دوتایی از خرازی سر کوچهٔ آموزشگاه خریده بودیم. شالگردنی که قرار بود از جفتمون درمقابل سرمایی که معلول حملهٔ دیوانه سازاست محافظت کنه. 
قرار بود نذاره سوز جدایی سر تا پامونو بگیره. قرار بود تا ابد شالگردن ما بمونه. شالگردن زرشکی و طلاییِ ما،که تا ابد دلامونو باهاش گرم نگه داریم. 
اما نشد. احتمالاً یه جایی وقتی مشغول بافتنش بودیم حواسمون پرت شده و درزی شکافی چیزی به وجود اومده و باد و بوران از همون شکاف راه خودشونو پیدا کردن و هر کدوممونو به یه سمت پرتاب کردن. طوری که دیگه نتونستیم دستای همو بگیریم. دیگه نتونستیم کنار هم بشینیم. دیگه چیزی نبودیم به جز یه غریبه. غریبه‌ای که از هر آشنایی آشناتر بود. 

مجبور بودم خودم شالگردنو بشکافم. شکافتم. با هر ضرب و زوری که بود. شالی که بافتنش پنج ماه طول کشیده بودو تو یک ماه و نیم شکافتم. گره‌هاش گره‌های معمولی نبودن که فقط با یکی رو دوتا زیر به وجود اومده باشن. اون گره‌ها گره‌های وابستگی بودن. کلافم کلاف عادی نبود. توش رشته‌های امید داشت. رشته‌های دلبستگی. رشته‌های باور. 
اما نهایتاً همهٔ گره‌ها باز شدن و همهٔ رشته‌ها پنبه شدن و فقط چندتا تصویر محو از اون شالگردن تو ذهنم مونده. طوری که شک دارم همچین چیزی بوده یا نه. تو ذهن اونو نمی‌دونم. شاید حتی اون تصویرارم پاک کرده باشه. شاید مثل Eternal Sunshine of the Spotless Mind  زنگ زده باشه به کلینیک دکتر هاروارد و بهشون گفته باشه بیان و  هرچی خاطره مربوط به من و شالگردن تو ذهنش هست رو پاک کنن. ‌چون اون می‌دونستش که 
things change and friends leave and life doesn't stop for anybody. 

چیزی که من تا همین چند وقت پیش منکرش بودم. فکر می‌کردم همچین چیزی ممکن نیست. یادم رفته بود آدما پا دارن. همونطور که یه روزی در می‌زنن و وارد خونمون می‌شن، یه روزم می‌تونن خداحافظی کرده یا نکرده برن.

Designed By Erfan Powered by Bayan