زری الیزابت

غم پهلوان است ای پری

قبلاً بهش گفته بودم غم قشنگه. غم نجیبه و اصالت داره. غم باعث می‌شه بیشتر فکر کنی و کمتر حرف بزنی و بغض کنی. هنورم به حرفام معتقدم. هنوزم می‌گم غم خوبه. ولی اندازه داره. مثلاً باید در حد مواقعی که آهنگ طلوع نامجو رو گوش می‌دم بمونه. یا وقتایی که مزایای منزوی بودن رو می‌خوندم. وقتایی که خیره می‌شدم به باریکهٔ نوری که می‌افتاد کف کلاس. یا وقتی اون شعره رو با خودم تکرار می‌کنم یا حتی زمانایی که به صدای ساز دهنی گوش می‌کنم.
اما وقتی این مرزو رد کنه زشت می‌شه. اصلاً معلوم نیست از کدوم جهنمی تو زندگیت سر درآورده. نه می‌ذاره فکر کنی، نه حرف بزنی. فقط چاره‌ش ضجه‌س. تو کتاب آرایه‌ٔ الگو چی نوشته بود؟ آسمان ضجه می‌بارید؟ آره. همون. حتی اشک هم کفاف نمی‌ده. فقط باید ضجه بزنی و بالش گاز بگیری که صداتو کسی نشنوه. بعد می‌دونید واسه من یه نمود بیرونی دیگه‌ای که داره حالت تهوعه. انگار صبحونه و ناهار و شام رو برای یه مدت طولانی غم خورده باشم و آنزیمای غماز* لولهٔ گوارشم تموم شده باشه و غم گوارش نشده رو بالا بیارم.
به‌خاطر همین می‌گم که دانشمندا باید آستینارو بزنن بالا، یه دستگاه مثل اینا که وقتی میزان گاز و دود و اینا تو خونه زیاد می‌شه، صدا می‌دن تولید کنن که وقتی بیش از حد مجاز غم خوردیم قاشقو از دستمون بگیره، یه لیوان شیرکاکائو به‌جاش بده دستمون و همهٔ غما رو هم جمع کنه و ظرفارو بشوره و بره.


*غماز آنزیم هضم کننده‌ٔ غمه. محل دقیق ترشحشو هنوز
انتخاب نکردم.

_عنوان از شهریار

When i'm all choked up and i can't find the words

قسمت هشتم فصل دومِ 13 Reasons why جسیکا و الیویا دارن با هم حرف می‌زنن که الیویا می‌گه اگه هانا‌ می‌اومد و همه چیو بهم می‌گفت شاید همه چیز یه جور دیگه پیش می‌رفت. جسیکا جواب می‌ده که شاید واسش سخت بوده و با نگه‌داشتن همهٔ اون حرفا تو خودش می‌خواسته از خودش محافظت کنه و این نشون دهندهٔ شجاعتشه. اما مامان هانا می‌گه که نگه‌داشتن درد نشون‌دهندهٔ شجاعت نیست. این حس‌کردن و مواجه‌شدن باهاشه که جسارت می‌خواد.

اما می‌دونید چیه؟ درسته که مواجه‌شدن با درد شجاعت بیشتری می‌خواد اما نگه‌داشتنش سخت‌تره. وقتی که می‌خوای با اون درد کوفتی مواجه بشی یه پتک برمی‌داری اون دیوار کوفتیو که دورت کشیدیو می‌شکنی و لتس فیس ایت. مرگ یه بار شیون هم یه بار.
اما وقتی ترجیح می‌دی به جای نقاب شجاعت، نقاب بزدلی رو صورتت باشه داستان فرق می‌کنه. اگه موقع مواجه شدن تو یه بار تا سر حد مرگ درد می‌کشی، موقعی که تصمیم می‌گیری اون لعنتی رو تا ابد پیش خودت نگه داری هر روز می‌میری. هر روز یه خط رو دیوار روحت می‌کشی و روزشماری می‌کنی واسه اون روزی که از شر همه چی خلاص بشی. روزات خلاصه می‌شه تو زل زدن به اون پتک طلایی و حسرت اینکه جرئت برداشتنشو نداری و شبات تو کابوس روزایی که اگه پتکو برداری و دیوارو بشکنی واقعی می‌شن. اینجوری می‌شه که چاره‌ای نداری جز یه گوشه نشستن و مردن. 

Designed By Erfan Powered by Bayan