سهشنبه تو راه برگشت داشتیم پینهای پینترستم رو نگاه میکردیم و متوجه شدم که مقادیر زیادی عکس محتوی پنجرهی قطار و منظرهی محو پشت شیشهش دارم. این درحالی بود که قسمت دوربین گالریم هم تو این چند ماه پر شده از عکس پنجرهی قطار. یادم نمیآد که پارسال آرزویی در رابطه با پنجرهی قطار داشتم؛ صرفاً چون منظرهی سبز محو شده و نوری که از پنجره میافتاد رو صندلیها یا دیوارهها رو دوست داشتم، سیوشون کرده بودم.
عکسهای قطارم رو دوست دارم. آسمون نارنجی و بنفش و خاکستری یا پر از ابرهای متراکم که گوشههاشون روشنتره و انگار برق میزنه. وقتی برف میآد و زمین قابلتوجهتر از آسمون میشه، برفهایی که سرتاسر راه رو پوشوندن. نور تیر چراغ برق جاده و چراغ جلوی ماشینها.
بعضیوقتها هم از خودم عکس میگیرم. سهچهار ماهه که کمتر احساس میکنم زشتم و میتونم از خودم هم عکس بگیرم و یکم جدیده برام بعضی از شکلهایی که میتونم به اون صورت هم دیده بشم. انگار که ۲۰ سال به بدن و صورتم نگاه نکرده باشم.
تعطیلات بین ترم رو کاملاً خونه بودم و خوب نبود. وقتی خیلی خونه میمونم اتفاقات جالبی برای روانم نمیافته و بعدش هم طول میکشه تا اینسکیوریتیهام برطرف بشه و به شرایط نرمال برگردم. الان شرایط روانیای که تو اون دو سال خونهبودن داشتم بیشتر منطقی بهنظر میاد. هفتهی پیش وقتی به شروع ترم و اینکه مجبورم از اتاقم برم بیرون و باید با انسانهای رندوم حرف بزنم یا تماس چشمی برقرار کنم فکر میکردم، باعث میشد که گریه کنم. بعضی روزها ترجیح میدم تاکسی تا آخرین ایستگاهش بره و اون موقع پیاده بشم ولی مجبور نباشم حرف بزنم و به راننده بگم که سر کدوم خیابون پیاده میشم.
زندگی خارج از خونهم رو دوست دارم. تو این چند ماهه بیشتر از هر زمان دیگهای وجود خارجی خودم رو حس کردم و خودم رو دیدم و صدای خودم رو شنیدم و فهمیدم که چجوریم. فهمیدم که صدای خندهم بلنده و یکم زنونهس و یادم اومد که سنس آف هیومر دارم و میتونم بامزه باشم.
خیلی راه رفتم. رو چمن نشستم. به درخت بزرگ وسط چمنهای کنار دانشکده تکیه دادم و برگهاش رو نگاه کردم و حس کردم امیلی دیکنسونم. تاکسانومی بیمهرههارو حفظ کردم و از سوسک زیر میکروسکوپ پرتره گرفتم. دوستهام رو دیدم و باهاشون پاستا و شیرینی خوردم. احساساتم رو با انسانها به اشتراک گذاشتم. لاک سبز زدم. باعث شدم که وقتی انسانها طیفهای مختلف سبز رو میبینن یادم بیفتن. موقع راه رفتن با شالگردن گریفیندور شاهد نگاه انسانهای نرمال به شالگردنم و انسانهای غیرنرمال به موهام بودم. تو شهر ترسیدم و شبها خواب کسایی که باعث شدن بترسم رو دیدم. با همهی این اوصاف، حس میکنم که زندهتر بودم.
- پنجشنبه ۲۰ بهمن ۰۱ , ۱۴:۲۵