من نمیدونم آدمهای اطرافم چقدر از من متنفرن و چقدر میخوان که من نباشم، ولی اینو میدونم که من بیشتر از هرکسی از خودم متنفرم و دلم میخواد که معدوم بشم.
مطمئناً حجم نفرت از خودم حتی از ظرفِ حاوی مجموع نفرت اطرافیانم هم، سرازیر میشه.
حس میکنم خیلی حضور دارم و از این حضور پیوسته، کلافهم. تنها چیزی که میتونه آرومم کنه، نبودنه.
و کابوس بزرگم اینه که با مرگ هم این حضور، امتداد داشته باشه و من باز هم، باشم.
چیزی نیست که دوسش داشته باشم و مطمئن باشم که با رسیدن بهش عمیقاً خوشحال میشم. میدونم که حتی با رسیدن به بزرگترین آرزوهام هم، باز هم همین آدم مشمئز و منزجر کنندهم.
تنها تصویری که اندکی میتونم بهش دلخوش کنم، موقعیت مکانی خونهی جهانگیرِ جهان با من برقصه و یه گاو که باهاش حرف بزنم و گاو با اون قیافهای که انگار کاملاً متوجه حرفای منه، سرشو تکون بده.
نمیدونم چقدر قراره این پست اینجا باشه یا حتی این وبلاگ چقدر قراره به حیاتش ادامه بده.
نمیتونم خودمو به نیستی برسونم و زورم فقط به نوشتهها و وبلاگ و آهنگها و وسایل موردعلاقهی سابقم میرسه.
- شنبه ۱۸ مرداد ۹۹ , ۱۴:۲۶