زری الیزابت

18 Jul

شاید هم ریشه‌‌ی ناراحتی تو خودم باشه و انقدر خاک روش ریخته شده باشه و گیاه‌هایی که تو کاشتی روش رو گرفته باشه که نبینمشون و وقتی چند روز به گیاه‌هایی که تو دلم کاشتی نمی‌رسی و منم مشخصا بلد نیستم چون تنها تجربه‌ی گل و گیاهم دونه‌ی عدسیه که برای کار و فناوری هفتم خواستم بکارم و حتی جوونه هم نزد، اون‌از فرصت سواستفاده می‌کنه و سرشو از تو خاک میاره بیرون.

فرار از Naturalism

تو وجود من یک نوع صراحت‌گریزی هست. فرار از هرچیزی که باعث می‌شه خودم/احساساتم واضح و عیان باشن و همه ازشون باخبر باشن. در واقع از اینکه بخوام چیزی رو  نشون بدم، بیزارم.
قانع‌کردن خودم برای صحبت صریح از احساساتم و پشیمون‌نشدن بعدش، برای من همونقدر سخته که قانع‌کردن مردم اینچه‌برون، برای پذیرش طب و داروی شهری. هم من و هم مردم اینچه‌برون باور داریم که با استفاده از این روش جدید یه بلایی سرمون میاد و اگه بخوام صادق باشم من از مردم اون اوبه مطمئن‌ترم که با آشکارا صحبت‌کردن از احساساتم، با بی‌پروا گفتن کلمه‌ی ناراحتم، با گریه کردن جلوی بقیه حتی نزدیک‌ترین فرد بهم، می‌میرم.
و کلمه‌ها واضح‌ترین و صریح‌ترینن. من هرچقدر که تلاش  کنم از احساساتم یک شهر  ناشناخته و گنگ بسازم و هر هزارسال یکبار قصد کنم اون شهر مخروبه رو از بالای کوهی که مشرف به شهره به کسی نشون بدم، باز هم باید از کلمه‌هایی استفاده کنم که دشمن‌ترین دشمن منن و نفس کار من رو زیر سوال می‌برن.
همین‌مسئله باعث می‌شه تا به انسان‌هایی که می‌تونن از هر ابزاری جز کلمات، برای ترجمه‌ی عواطفشون استفاده کنن، غبطه بخورم. مخصوصاً نقاش‌های اکسپرسیونیست.
 

تعلیق

اگر عدم معاشرت من با دیگران را یک جاده در نظر بگیریم، یک‌سوم جاده را من با میل و اراده‌ی خودم رکاب زده‌ام. آن هم طی عملیاتی تحت عنوان «اختفا از خود و دیگران» و با شعار «دهانت را ببند».

یک‌سوم دیگر را ناگریز بودم که رکاب بزنم. بدون میل اما بااراده. در اثر عدم معاشرت‌های پی در پی کسی نمانده بود که به‌خاطرش دوچرخه را بزنم کنار و از توی سبد حصیری پشتش، کوکی گردویی و شیرکاکائو را بیرون بیاورم و یک جایی که نور از لابه‌لای شاخه‌ها روی زمین تابیده، بنشینیم و یکی یکی سوراخ‌های قلبم را بگردیم.

اما یک سوم پایانی نه میل داشت نه اراده. جاده افتاده بود روی سرازیری و عملاً من اختیاری نداشتم . به رکاب دوچرخه زل زده بودم که چطور بدون اینکه من نیرویی اعمال کنم حرکت می‌کند و دستانم از فرط فشار دادن فرمان گزگز می‌کرد. حتی متوجه پرتگاه انتهای مسیر هم نشدم. بعد از سقوط هم از بخت بد لباسم به انتهای یک شاخه گیر کرد و اجازه نداد کاملاً لذت پرتاب‌شدن را بچشم.
اینجا، در نوک شاخه‌ی درختی که حتی تنه‌اش را نمی‌بینم تنها کاری که می‌کنم نگاه‌کردن و لمس کردن است. نگاه به جنگل پایین دره و مراوده‌ی برگ‌ها و باد و لمس چوب شاخه.

باید برای چنین موهبتی از حافظه‌ام تشکر کنم که مدتی قبل از مسئولیتش استعفا داد و من را از وجود دردآورش خلاص کرد. وگرنه تمام مدت را در حال یادآوری گذشته و تطبیق گذشته و حال بودم.

در غیابش «تعهد به لحظات» را تجربه می‌کنم. انگار فقط همین ثانیه‌ای که می‌گذرد و باد موهایم را جلوی صورتم به این سو و آن سو می‌برد برایم اهمیت دارد. حتی صاحب موها را هم به‌سختی به یاد می‌آورم. می‌توانم تاابد همین‌جا بمانم و چیزی در ذهنم یادآوری نشود و حتی اندک امیدی داشته باشم که یک روزی شاخه بشکند و من لذت پرتاب‌شدن را با تمام وجودم بچشم.

قاب دلخواه خانه‌ی من

استفاده از نورهای غیرطبیعی خیلی مورد پسند من نیست. زمان ثبت این عکس مربوط می‌شه به آخرین ساعاتی که می‌تونستم بدون روشن‌کردن چراغ و صرفاً با استفاده از همون نور محدودی که از پنجره‌‌ی رو به دیوارم، می‌تابید پشت میز بشینم.
عکس برای بعدازظهر روز امتحان فیزیک ترم اوله. وقایع اون روز تا حدودی تو ذهنم هستن. اینکه تا ساعت چند همونجا ساکن مونده بودم و به همین منظره نگاه می‌کردم، اینکه تنها بودم و مثل اکثراوقات از تنهاییم راضی بودم و اینکه شبش چقدر تو یوتیوب چرخ زدم و درنهایت چند روز بعدش یوتیوب رو پاک کردم.
اگه الان باز بخوام همونجا رو تخت الهه بشینم و عکس بگیرم، احتمالاً یه عکس شبیه همین از آب دربیاد با این تفاوت که چندتا آیتم کم و اضافه شدن. کتاب‌های درسی جاشون رو به صاحبان اصلی اون ردیف دادن. مشخصا کاپشن زرد دیگه رو صندلی نیست ولی اون پتو هنوز همون جاست. تو قفسه‌ها آفتاب‌گردون و شکوفه‌ی بادوم و یه کوزه‌ی کوچیکِ میناکاری شده‌س. یه ساز دهنی همون دور و بره و یه بوکمارک که تو صفحه‌ی شروع درخت مقدس، گذاشته شده و چندتا چیز دیگه.
ولی قاب الانِ اتاق، قاب دلخواه من نیست.
انگار که فقط تو همون روز و با همون میزان نور اندک و همون حس رخوت و رضایت از تنهایی و کاپشن زرد روی صندلی می‌تونست قاب محبوبم باشه.


باتشکر از مائده برای دعوتش :* منم از یاور همیشگیم شیدا و هرکسی که می‌خواد شرکت کنه ، دعوت می‌کنم :)))

چالش از اینجا شروع شده.

در جستجوی نیستی

من نمی‌دونم آدم‌های اطرافم چقدر از من متنفرن و چقدر می‌خوان که من نباشم، ولی اینو می‌دونم که من بیشتر از هرکسی از خودم متنفرم و دلم می‌خواد که معدوم بشم.
مطمئناً حجم نفرت از خودم حتی از ظرفِ حاوی مجموع نفرت اطرافیانم هم، سرازیر می‌شه.
حس می‌کنم خیلی حضور دارم و از این حضور پیوسته، کلافه‌م. تنها چیزی که می‌تونه آرومم کنه، نبودنه.
و کابوس بزرگم اینه که با مرگ هم این حضور، امتداد داشته باشه و من باز هم، باشم.
چیزی نیست که دوسش داشته باشم و مطمئن باشم که با رسیدن بهش عمیقاً خوشحال می‌شم. می‌دونم که حتی با رسیدن به بزرگ‌ترین آرزوهام هم، باز هم همین آدم مشمئز و منزجر کننده‌م.
تنها تصویری که اندکی می‌تونم بهش دلخوش کنم، موقعیت مکانی خونه‌ی جهانگیرِ جهان با من برقصه و یه گاو که باهاش حرف بزنم و گاو با اون قیافه‌‌ای که انگار کاملاً متوجه حرفای منه، سرشو تکون بده.



نمی‌دونم چقدر قراره این پست اینجا باشه یا حتی این وبلاگ چقدر قراره به حیاتش ادامه بده.
نمی‌تونم خودمو به نیستی برسونم و زورم فقط به نوشته‌ها و وبلاگ و آهنگ‌ها و وسایل موردعلاقه‌ی سابقم می‌رسه.

Designed By Erfan Powered by Bayan